شنیدن این پادکست برای بچه ها مناسب نیست.
یک جنگجوی سامورائی ژاپنی که در فنون رزمی و قوای جسمانی به بالاترین درجات رسیده بوده یه روز که برای شکار به دامنه کوهی رفته بوده با یک پیرمرد در حال مراقبه برخورد می کنه. از پیرمرد می پرسه: تعریفت از بهشت و جهنم چیه؟ پیرمرد همونطور که چهارزانو روی یک تکه حصیر نشسته بوده بدون اینکه کوچکترین حرکتی بکنه یا حتی چشمش رو باز کنه با صدای آرومی میگه: تو اصلا کسی نیستی که من بخوام با حرف زدن باهات وقتم رو تلف کنم چه برسه به اینکه بخوام پاسخ سوال احمقانت رو بدم. سامورایی که از این جواب پیرمرد به شدت خشمگین میشه، شمشیرش رو می کشه و بالا میبره تا با یک حرکت سر پیرمرد رو از تنش جدا کنه که پیرمرد ناگهان با انگشتش بهش اشاره می کنه و میگه: این. این جهنمه. سامورایی فورا متوجه میشه که چقدر سریع و چقدر شدید خشمگین شده بوده، شمشیرش رو غلاف می کنه، تعظیمی میکنه و بعد به آرومی روبروی پیرمرد میشینه. پیرمرد چشمش رو به آرومی باز می کنه و بهش میگه: این. این بهشته.
و این. این چهاردهمین قسمت از پادکست مرد ایرانیه.
موزیک ابتدای پادکست: King around here, by: Alex Grohl
https://pixabay.com/music/beats-electronic-rock-king-around-here-15045/
موزیک
اگر قسمت قبلی رو گوش داده باشید حتما یادتون هست که بعد از کلی مقدمه چینی و بیان انواع تئوریهایی که دانشمندان علوم روانشناسی و جامعه شناسی درباره احساسات گفته بودن و بعدش تئوری جدیدتری که بر اساس علوم عصبشناسی در مورد احساسات برساخته وجود داره، به اینجا رسیده بودیم که اصولا مرد ایرانی میتونه و باید درباره احساسات خودش و اطرافیانش و خصوصا افرادی که دوستشون داره و براشون اهمیت قائله بیشتر بدونه و در روابط روزمره خودش با خودش و دیگران از هوش احساسی بهتری برخوردار باشه. همچنین یادتون هست که علوم روانشناسی طبقه بندی های متنوعی برای احساسات قائل هستن و از اون طرف اما علوم عصبشناسی جدید در واقع احساسات رو طبقه بندی نمی کنه و بیشتر به فرایندهایی که در مغز به دنبال انواع تجربه های زیستی و روزمره شکل می گیره می پردازه و به واکنشی که انسان به دانبال اون فرایندها داره رو به عنوان احساسات می شناسه. از بین تئوریهای ارائه شده توسط روانشناسهای مختلف، به نظر من میتونیم اینجا از تئوری چرخ احساسی پلوتچیک استفاده کنیم.
در این تئوری، هشت احساس پایه یا اولیه وجود دارن که اینان: شادی، اعتماد، ترس، شگفتی، غم، انتظار، خشم و انزجار.
حالا اگر این هشت احساس رو بیایم و روی یک هشت ضلعی قرار بدیم، هر جفت از اونها در مقابل هم قرار می گیرن و آقای رابرت پلوتچیک، برای هر یک از این احساسات یک تعریف کلی و یک رنگ هم مشخص می کنه که من اونها رو دو به دو برای شما میگم:
شادی، زمانیه که من یا شما حس می کنیم داره خوش می گذره و انرژی داریم و هحس سبکی می کنیم چو اوضاع خوبه. شادی معمولا با بدست آوردن چیزی همراهه و طول مدتی هم که این احساس رو داریم خیلی طولانی نیست. رنگی هم که برای شادی در نظر گرفته میشه زرده.
در مقابل شادی، غم قرار داره که با رنگ آبی نشونش میدیم و زمانیه که اوضاع خرابه و حس سنگینی می کنیم و معمولا با از دست دادن چیزی همراهه. غم و شادی ممکنه توسط دو فرد به دنبال یک اتفاق واحد بوجود بیان و واضح ترین مثالشم وقتیه که تیم رقیب گل می زنه که باعث شادی طرفداراش میشه ولی در ما احساس ناراحتی یا غم بوجود میاره.
اما بیایم سراغ رنگ قرمز که نشون دهنده خشمه. خشم ممکنه قبل یا بعد از یک محرک ناخوشایند عصبی بوجود بیاد و نقطه مقابلش میشه ترس که با رنگ سبز تیره نشون داده میشه و باز هم ممکنه دو نفر در مقابل یک محرک عصبی یکسان از خودشون ترس یا خشم نشون بدن. حالا یک کم جلوتر کلی مثال داریم که بتونیم خوب این قضیه رو جا بندازیم.
اما اعتماد: با رنگ سبز کمرنگ نشون داده میشه و حالتیه که در اون میتونیم با دیگران ارتباط خوبی برقرار کنیم و وقتی چنین حسی داریم، میتونیم افراد، اتفاق ها یا چیزهایی رو بپزیریم و نقطه مقابلش میشه انزجار که با رنگ بنفش نشونش میدیم و حالتیه که بواسطه یک محرک عصبی، در ما حس عدم اعتماد بوجود اومده و نمیتونیم فرد یا اتفاق یا چیزی رو بپذیریم.
در کنار اینها، حس انتظار رو داریم که زمانیه که قراره اتفاقی بیافته و ذهن ما سخت مشغول پیش بینیه مثلا وقتی که قراره برای اولین بار کسی رو ببینیم که قبلا فقط صداش رو شنیده بودیم یا مثلا کاری کردیم که نتیجه اون بلافاصله مشخص نمیشه و قراره در آینده ای نزدیک از نتیجش مطلع بشیم. رنگ انتظار نارنجیه و در مقابل اون شگفتی قرار داره که زمانیه که اتفاقی می افته یا خبری به ما می رسه که انتظارش رو نداشتیم و اون میتونه خوب یا بد باشه. رنگی هم که به شگفتی اختصاص داده شده آبی کمرنگه.
خیلی خوب، حالا که هشت احساس اصلی پلوتچیک رو شناختیم، یک کم بیشتر درباره اونها صحبت کنیم. گفتیم که شادی و غم، انتظار و شگفتی، اعتماد و انزجار و بالاخره ترس و خشم دو به دو رو در روی هم قرار می گیرن. اما چرا؟ چرا مثلا ترس و شگفتی روبروی هم نیستن؟ مگه نه اینکه اگه من با یه مار سمی روبرو بشم اول شگفت زده میشم و بعد می ترسم؟ یا اینکه مثلا وقتی منتظرم سایت سنجش نتیجه کنکور رو بزنه احساس انتظارم با دیدن رتبه ام ممکنه به شادی یا غم یا حتی خشم مبدل بشه؟ برای اینکه بتونیم به این قبیل سوالها پاسخ بدیم، باید اول این هشت احساس رو کمی بیشتر واکاوی کنیم و به نظر من، برای این کار، باید از خشم شروع کنیم. خشم.
موزیک
خشم، یک حالت احساسیه که زمانی بروز میکنه که فرد آسیب دیده باشه، تهدید شده باشه یا به هر دلیل دیگه ای تحریک شده باشه. آدمهای مختلف تحت تاثیر محرکهای متفاوتی عصبانی میشن ولی عصبانیت یا خشم، نهایتا یک پاسخ طبیعیه که مغز ما به شرایط ناخوشایند میده. درباره خشم، تعابیر نادرستی در دنیای امروز وجود داره که شاید متداول ترین اونها اینه که خشم یک احساس بده. ولی اگر یک کم فکر کنیم متوجه میشیم که در واقع خشم بد که نیست هیچی، بلکه در شرایط مناسب، میتونه باعث بالا رفتن انگیزه در انسان بشه. خودمونیش میشه: خشم به خودی خودش چیز بدی نیست ولی رفتارهایی که ما در حالت عصبانیت از خودمون بروز میدیم و کارهایی که پیرو خشم انجام میدیم میتونه خیلی خیلی بد باشه و عواقب به شدت وخیمی هم برای ما داشته باشه. ارسطو میگه: عصبانی شدن خیلی راحته ولی اینکه بفهمی به چه دلیلی عصبانی شدی بعدش چه مدت و به چه شدتی عصبانی بمونی و بعد آگاه باشی که در اثر عصبانیت به چه کسی چه چیزی میگی یا چه کاری انجام میدی دشوار ترین کارهاست. خوب، شما این تعریفی که الان از خشم ارائه کردم رو چقدر قبول دارید؟ خیلی تعریف ساده ای بود نه؟ باید بگم بر خلاف این تعریف بسیار ساده و باور عمومی که برای این مقوله وجود داره، خشم یکی از پیچیده ترین احساسات انسانیه و مراحل مختلفی هم داره که نوع رفتار آدمها بسته به اینکه در کدوم مرحله از این مراحل هستند هم فرق داره. دانستن این مراحل و تلاش برای درک اونها در شرایطی که درگیر عصبانیت هستیم بسیار کار دشواریه ولی اگر کسی بتونه به چنین شناختی از خودش برسه، گام بسیار بزرگی در راه خوشبختی برداشته. روانشناسای زیادی در زمینه خشم و مراحل اون تحقیقات انجام دادن که از جمله مهم ترین اونها میشه به دنیل گیلبرت، دنیل گولمن و استیون پینکر اشاره کرد. اینجا من چهار مرحله از خشم رو برای شما میگم ولی باید تاکید کنم که اگر شما فردی هستید که خودتون یا اطرافیانتون فکر می کنند آدم عصبانی ای هستید، باید هر چه سریعتر برای شناخت بهتر خودتون و بهبود شرایط احساسیتون اقدام کنید. یعنی به مشاوره روانشناسی برید، کتابهای مفید درباره احساسات بخونید و این پادکست رو به هیچ عنوان به عنوان مرجع تصمیم گیری قرار ندید.
باری، مراحل خشم.
اولین مرحله از احساس خشم که شاید همه ما بطور روزمره باهاش مواجه شده باشیم، دلخوریه که به انگلیسی میشه Annoyance. شما ممکنه از صدای بوق ماشین پشتی، خزعبلاتی که در رادیو و تلویزیون پخش میشه، حرفهای بی سر و ته عموی همسرتون سر سفره شام، دست و پا چلفتی بازی هم تیمیتون توی بازی فوتبال، یا محرکهای اینچنینی بارها و بارها در طول روز دلخور بشید. دلخوری کمترین و شاید کوتاه ترین حالت خشم باشه و شما صرفا با راه دادن به ماشین پشتی، خاموش کردن رادیو یا تلویزیون، عکردن بحث موقع شام، استفاده از یک موقعیت و گل زدن در حین بازی فوتبال یا اعمال اینچنینی بتونید عامل محرک خشم رو از بین ببرید یا خشمتون رو با یک احساس دیگه جایگزین کنید. البته مطمئنا اگر شما آدمی هستید که به طور مداوم و تحت تاثیر محرکهای بسیار پیش پا افتاده و بی اهمیت دلخور میشید، باید کمی در نوع پاسختون به این محرکها بیشتر تامل کنید و به قول جناب مستطاب مارک منسون، هنر ظریف به تخم گرفتن رو در خودتون تقویت کنید. بله، دلخوری رو میتونید به سادگی و با حواله دادن محرک عصبی به تخم چپ پسر بچه همسایتون حل کنید اما باید مراقب باشید که مرز دلخوری رو برای خودتون کجا قرار میدید.
مرحله دوم از خشم، نا امیدی یا به انگلیسی frustration نام داره که حالتیه که محرک عصبی قوی تره یا ادامه پیدا می کنه یا با یک محرک دیگه همراه میشه. مثلا وقتی ماشین پشتی با وجود اینکه بهش راه دادید نمیره و باز بوق میزنه یا وقتی کانال تلویزیون رو عوض می کنید که خزعبلات جناب روازاده رو نشنوید و به جاش با جناب رائفی پور روبرو میشید یا توی همون مهمونی شام و بعد از عوض کردن بحث، عموی همسرتون اصرار داره که بحث رو باز برگردونه به همون مسیری که بتونه گلواژه های صدتا و یک غازش رو بکنه توی حلق حاضرین یا هم تیمی عزیزتون توپی که بهش پاس دادید رو برای بار دهم به حریف تقدیم می کنه و بخاطرش ششمین گل رو هم دریافت می کنید. در این شرایط، دیگه شما ممکنه تمرکزتون رو از دست بدید و به راه حلهای ساده ولی با عواقب وخیم برای فروکش کردن خشمتون متوسل بشید و به نتیجه کار فکر نکنید. اینجاست که ممکنه شما شیشه ماشین رو پایین بکشید و یکی از انگشتانتون رو به نشانه بیلاخ به ماشین پشتی نشون بدید، رو به تلویزیون کنید و عمه، مادر، خواهر و پدر جناب گوینده رو هدف کلمات سه حرفی و دو حرفی که با گ و ک شروع میشن قرار بدید، از کنایه های سخیف دربرابر فرد مورد نظر در مهمانی استفاده کنید یا هم تیمی مورد نظر رو مورد فحشهای آبدار قرار بدید. کنترل خشم و تمرکز روی شرایط در حالت ناامیدی عصبی بسیار دشواره و نیاز به تمرین بسیار و سطحی از خودشناسی داره که رسیدن بهش بسیار مشکله.
اما وقتی محرک عصبی بسیار شدید باشه یا در مقابل پاسخی که شما در مرحله قبل به محرک دادید پاسخی درخور شرایط دریافت کنید، کنترل اوضاع به شدت سخت میشه چون شما و به احتمال زیاد طرف مقابلتون به مرحله تخاصم یا تهاجم که به انگلیسی میشه hostility رسیدید که سومین مرحله از خشمه. در این مرحله احتمالا شما با اون راننده متخاصم به شروع درگیری فیزیکی می رسید و باید فرد سومی شما و طرف مقابل رو از درگیری محافظت کنه. یا در بقیه اون مثالها کار از فحشهای معمولی و کنایه های عادی عبور می کنه و به مرحله فریاد می رسه. وقتی خشم به مرحله تخاصم میرسه دیگه کنترلش توسط خود فرد تقریبا غیر ممکنه و در صورتی که این مرحله توسط یک عامل بیرونی یا خود فرد کنترل نشه، به مرحله چهارم خشم می رسیم که اسمش میشه خروش یا طغیان که به انگلیسی بهش میگن rage. در این مرحله، دیگه کنترل اوضاع از دست فرد خارجه و فقط باید خوش شانس باشه که کاری مرتکب نشه که عواقب بسیار وخیم نداشته باشه. بسیاری از قتلهای غیرعمد در این شرایط اتفاق می افته. فرد بواسطه طغیان خشم حتی ممکنه صداهای اطرافیانش رو نشنوه و گریه و زاری طرف مقابل هم بهش کارگر نشه به هر طریقی که ممکن میدونه سعی در از بین بردن عامل محرک خشمش بشه که متاسفانه در بسیاری موارد فرد دیگریه و در برخی موارد خود اون فرده. خشم هرگز نباید به مرحله طغیان برسه چون هیچ پایان خوشی نمیشه برای اون متصور بود.
حالا که مراحل مختلف خشم رو شنیدیم، جا داره بیاد بیاریم آخرین باری که به مرحله سوم یا زبونم لال چهارم از خشم رسیدیم کی بود؟ چه عاملی باعث اون شد؟ در اون حالت به چه کارهایی دست زدیم؟ چه حرفهایی زدیم؟ یادتون هست؟
در این عصر طلایی شبکه های اجتماعی، شاهد یک موج جدیدی از افراد هستیم که میخوان به قیمتی که شده، حالمون رو خوب کنن. اینفلوئنسرهایی که بدون داشتن هرگونه تخصصی، به سرف اینکه یه چیزی یه جایی شنیدن میخوان به ما راهکارهایی درباره کنترل خشم و اینکه چطور به جای عصبانی شدن ملو باشیم و انرژی های کهکشانی رو از چاکرای اول به سمت چاکرای هفتممون سوق بدیم و فرکانس خودمون رو با فرکانس ارتعاشات کیهانی تطبیق بدیم تا به آرامش برسیم. دوستان، عزیزان آقایون، خانمها برای غلبه بر خشم و کنترل اون، ابتدا باید خودتون رو بشناسید. برای این کار هم اول باید درباره خودتون، اطرافیانتون و آنچه میتونه به عنوان محرک خشم برای شما عمل کنه اطلاعات بیشتری کسب کنید. اگر شما مشکل خشم دارید، ازتون خواهش می کنم برای سلامتی خودتون و جامعه، این لطف رو در حق من بکنید و به روانشناس متخصص کنترل خشم مراجعه کنید.
موزیک
بعد از خشم، باید به ترس که در چرخ احساسی پاوتچیک روبروی خشم قرار داره اشاره کنم. ترس یک حس پایه در انسان و همه موجودات زنده هست که باعث میشه در مواجهه با یک عامل خطرناک، ساز و کار دفاعی در بدن شکل بگیره. مهمترین و شاید اصلی ترین ترس انسان ترس از ناشناخته هاست و طبیعی هم هست که وقتی چیزی رو نمیشناسیم اصل رو بر خطرناک بودنش بگذاریم و این در پایین ترین و بنیادی ترین بخض از مغز ما نهادینه شده که همونطور که در قسمت هفتم گفتم، وقتی صدایی از پشت درختها میاد، منطقیش اینه که فکر کنیم یک موجود درنده هست که قصد کشتن و خوردنمون رو داره تا یک چیز بی خطر. ترس اما اگر در زندگی روزمره ما بیش از حد وجود داشته باشه، ریسک پذیری رو پایین میاره و عامل بازدارنده ای برای بهتر شدن سطح زندگی میشه. همونطور که گفتم ترس انسان معمولا از ناشناخته هاست. بهترین راه برای غلبه بر ترس هم بالا بردن آگاهی درباره عوامل ناشناخته محیطیه. به عنوان مثال، اگر من از سگ می ترسم، یا باید تمام تلاشم رو بکنم تا از روبرو شدن با سگ در محیط زندگیم پرهیز کنم یا اطلاعاتم درباره سگها و اینکه چطور و در چه شرایطی ممکنه برای من خطرناک باشن بالا ببرم تا اگر مثلا در محیط زندگی من سگهای اهلی زیادی وجود دارن بتونم بر ترس خودم از رویارویی با اونها غلبه کنم و زندگی راحت تر و بهتری داشته باشم. شما، شمایی که الان دارید به من گوش میدید، از چی می ترسید؟ چه ترسی در زندگی شما وجود داره که باعث میشه نتونید یک سری چیزها رو تجربه کنید یا مثلا در یک تصمیم بزرگ بواسطه ترس از مورد مشخصی تردید دارید؟ آدمهایی رو می شناسم که بواسطه ترس از جدایی و مشکلاتی که بعد از جدایی از یک پارتنر بد ممکنه براشون بوجود بیاد، مشکلاتی مثل حرف مردم، قضاوت خانواده، عدم استقلال مالی و از این قبیل، سالها و سالها عمرشون رو پای کسی تلف کردن که برای سلامت روانشون مضر بوده. آدمهای دیگه ای رو میشناسم که از ترس آسیب دیدگی، فرزندشون رو از بسیاری تجربه های مفید مثل ورزش گروهی، بازیهای خطرناک و امثال اون محروم می کنن و خبر ندارن که در حال پرورش فرزندی هستن که چون خطری رو تجربه نکرده، تصور درستی از زندگی، جامعه و خطراتی که ممکنه در اون باشه نداره و اتفاقا وقتی پدر و مادر حواسشون نیست ممکنه کارهای بسیار خطرناکی انجام بده که عواقبش رو نمی دونه. از اسن دست مثالها زیادن. شما که صدای من رو می شنوید، چه کارهایی رو هرگز انجام ندادید از ترس اینکه اتفاق بدی ممکنه بیافته؟ چه خطراتی رو قبول نکردید از ترس شکست؟ چه حرفی رو نزدید از ترس قضاوت دیگران؟ چه لذتی رو تجربه نکردید از ترس ناشناخته ها؟ ترس دائم یا مزمن اسمش اظطرابه و زندگی مظطربانه اصلا زندگی خوشی نیست. اگر شما در رویارویی با افراد دیگه، در شرایط جدید، در مسائل معمول زندگی دچار ترس و اظطراب هستید طوری که قادر به ارتباط عادی نیستید، باید برای بررسی مشکل اظطرابتون و ریشه یابی و نهایتا حل اون به روانپزشک مراجعه کنید.
اما حالا که از ترس صحبت کردیم، حالتی رو تصور کنید که ترسی وجود نداره. مثلا در مقابله با کسی یا چیزی، اگر ما ترسی نداشته باشیم، معنیشش اینه که به اون فرد یا اون چیز اعتماد داریم. به راستی اما آیا میشه به کسی یا چیزی اعتماد کرد؟ شما آیا در زندگی خودتون فردی رو میشناسید که بهش اعتماد دارید؟ آیا اصلا میشه به کسی اعتماد کرد؟ اساس اعتماد چیه؟ اگر دو نفر به هم اعتماد کامل داشته باشن معنیش چیه؟ اینها سوالهایی هستن که هر کسی باید بتونه در مراحل مختلف زندگی از خودش در مواجهه با افراد دیگه بپرسه. ما در زندگی روزمره خودمون چاره ای جز اعتماد کردن به سایر افراد نداریم. فرضا اگر شما به کیفیت و ایمنی خودرو سواریتون اعتماد داشته باشید، ترستون از خرابی ماشین، آسیب دیدگی ناشی از تصادف رانندگی و اینجور چیزها کم میشه. حالا در کنار اون اگر به اجرای قوانین رانندگی توسط خودتون و بقیه راننده ها هم اعتماد داشته باشید، دیگه در حین رانندگی هم ترس و نگرانی نخواهید داشت. بطور مشابه، در زندگی مشترک اگر شما به شریک زندگیتون اعتماد داشته باشید و در مقابل اعتماد شریک زندگیتون رو هم کسب کرده باشید، دمتون گرم. (شاملو: پرواز اعتماد را ...)
اما اعتماد هم مثل بقیه احساسات حد و مرز داره. اعتماد بیش از حد به شرایط و افراد اسمش میشه ساده لوحی و آدمهای ساده لوح معمولا به دنبال اعتماد بیش از حد و کورکورانه نسبت به فرد دیگری، اگر فرد مورد نظر از اعتماد اونها سوء استفاده کنه، ممکنه دچار ضربه روحی عمیقی بشن. از اون طرف اما بی اعتمادی بیش از حد خصوصا نسبت به اطرافیان نه تنها باعث میشه که فرد از رابطه خودش با دیگران راضی نباشه و همواره احساس خطر کنه، بلکه اطرافیان هم در رابطه با اون فرد تلاشی نمی کنن و هر دو طرف بازنده رابطه خواهند بود. بهترین کسی که هر فردی میتونه و باید بهش اعتماد داشته باشه اما خودشه. وقتی من به خودم در زمینه ای یا در شروع انجام کاری اعتماد داشته باشم، این اعتماد به نفس به من کمک می کنه که تلاشم رو هدفمند کنم و از پس اون کار بر بیام. عدم اعتماد به نفس، در بسیاری از موارد به یاس و ناامیدی در زندگی منتهی میشه ولی در مقابل، اعتماد به نفس کاذب یا بیش از حد هم ممکنه باعث بروز مشکلاتی در فرد بشه که مورد به مورد و فرد به فرد متفاوته. اعتماد به نفس کاذب نوعی از خوش بینی ساده لوحانست که در اون فرد باور داره که قادر به انجام کاریه که در واقع امکان نداره. اگر شما دچار اعتماد به نفس کاذب هستید، این رو خودتون متوجه نمیشید و باید به اطرافیانتون در این باره رجوع کنید و البته که باید به قضاوت اونها بتونید اعتماد کنید. اعتماد به نفس کاذب رو میشه با بالا بردن آگاهی و مطالعه و همچنین قرار گرتن در شرایط خاص از بین برد اما در موارد بسیاری اعتماد به نفس کاذب ممکنه به قیمت جون آدم یا اطرافیانش منجر بشه. اینجا دلم میخواد به یکی از دوستان قدیمیم اشاره کنم که اینجا به اسم مسعود (که اسم واقعیش نیست) بهش اشاره می کنم. این مسعود عزیز ما، دست فرمونش خیلی عالی بود و یه پیکان مدل 56 هم داشت که عشقش بود و باهاش توی خیابونهای شیراز می تاخت و کسی هم به گردش نمی رسید. خوب بودن دست فرمون مسعود باعث شده بود که اعتماد به نفس کاذب برای رانندگی داشته باشه و همچنین همه رفقا هم به رانندگیش اعتماد داشتیم. اما یه بار که با چند تا ماشی داشتیم می رفتیم پیک نیک، مسعود با یکی دیگه از رفقا کورس میزارن و ماشین مسعود از جاده منحرف میشه و تصادف بدجوری می کنه که توش نامزدش و یه نفر دیگه کشته میشن و خودش هم به شدت مجروح میشه و تا پای مرگ میره. حتما شما هم مشابه چنین ماجرایی رو در اطرافیان خودتون سراغ دارید. اعتماد به نفس کاذب در کنار اطمینان به ماشینی که ایمنیش اصلا با استانداردهای جهانی نمیخونه و جاده هایی که از استاندارد جهانی خیلی عقبن، نتیجش شد دو فقره قتل غیر عمد و یک عمر پشیمونی برای مسعود.
نقطه مقابل اعتماد به نفس کاذب اما میشه عدم اعتماد به نفس یا کمبود اعتماد به نفس. اگر شما اعتماد به نفس پایینی دارید، معمولا خجالت می کشید نظرتون رو درباره چیزی یا کسی بگید، در جمع ترجیح میدید ساکت باشید، انتقاد پذیر نیستید، خیلی سریع و در مواجهه با کوچکترین مخالفت تغییر عقیده میدید، بیش از حد به سر و وضعتون می رسید و مثلا تا لباس مناسب نپوشید و به موهاتون نرسید حتی تا سر کوچه هم نمیرید، و از این جور رفتارها، بهتون توصیه می کنم با روانشناس مشورت کنید.
اما احساسی که در مقابل اعتماد قرار داره انزجاره. باید دقت کنیم که انزجار الزاما به معنای تنفر نیست. مثلا وقتی شما به اخبار تلویزیون نگاه می کنید و گوینده خبر در حال ارائه آمار نادرست و دروغ پراکنیه، شما از گوینده متنفر نمیشید بلکه از چیزی که داره میگه احساس انزجار می کنید. انزجار همه مثل خشم مراحل مختلفی داره و به تناسب شرایط ممکنه به خشم یا غم یا حتی شادی ختم بشه. مثلا اگر کسی رو که دوستش دارید و بهش اعتماد دارید به شما دروغی بگه، شما از شنیدن اون دروغ منزجر میشید و بعد ممکنه غم به سراغ شما بیاد چون توقع شنیدن دروغ از کسی که بهش اعتماد دارید رو نداشتید. انزجار هم مثل سایر احساسات پایه برای بقای ما لازم و ضروریه. به دنبال انزجار ماقادر خواهیم بود تصمیمهای جدیدی در زندگی بگیریم و در بعضی تصمیمات یا روابطمون تجدید نظر کنیم. مثلا خود من، بعد از دیدن یکی از فیلمهای ایرانی حدود 5 سال پیش انقدر حالت انزجار بهم دست داد که تصمیم گرفتم دیگه هرگز وقتم رو با دیدن فیلمهایی که کارگردان اون فیلم ساخته بود و بطور کلی فیلمهای ایرانی این روزها تلف نکنم و خوب، از تصمیمم هم راضیم.
در کنار اعتماد و انزجار، دوگانه انتظار و شگفتی هم خیلی خیلی مهم هستند. انتظار یک احساس پایه ایه که دامنه بسیار وسیعی داره. وقتی شما برای کاری تلاش بسیار می کنید، انتظار موفقیت دارید، وقتی به کسی اعتماد می کنید، انتظار اعتماد متقابل دارید و بطور کلی در زندگی، بواسطه شرایط، ما همیشه انتظار چیزی داریم. انتظار معمولا با تغییر همراهه و یکی از بدترین شرایط برای یک انسان اینه که بواسطه یکنواختی یا روزمرگی زندگی انتظار تغییری نداره. احساس انتظار میتونه بسته به شرایط، منجر به هر یک از اون 7 احساس پایه دیگه یا احساسات دوگانه ای بشه که شمردن اونها نیاز به وقت و حوصله بسیار داره اما یک کم جلوتر که چند احساس دوگانه رو با هم ببینیم، بیشتر به درک اهمیت انتظار در زندگی خواهیم رسید. اهمیت احساس انتظار تنها زمانی مشخص میشه که فرد نسبت به اون آگاهی داشته باشه و بر اساس اون آگاهی بتونه شرایط رو بررسی و انتظارش رو از روی عقل و منطق مورد بازنگری قرار بده. جالبه بدونیم که ما آدمها قادر هستیم انتظارات دیگران از خودمون و در نتیجه احساسی که دیگران در ارتباط با ما دارند رو با رفتارمون و عادتهامون کنترل کنیم. عادتهای ما نقش بسیار مهمی در انتظاری که از خودمون و دیگران داریم و همچنین انتظاری که دیگران از ما دارن ایفا می کنن. این حرف من نیست، حرف چارلز داهیگ نویسنده کتاب قدرت عادت به انگلیسی The power of habits هست که در اون به اهمیت عادتهای ما در نوع انتظاراتی که ما از خودمون، از دیگران و دیگران از ما دارن اشاره می کنه. دقت کنید که این کتاب قدرت عادت گاهی با کتاب عادتهای اتمی جیمز کلیر اشتباه گرفته میشه که تقریبا همون حرفهای چارلز داهیگ رو میگه ولی به زبون عوام پسند تر.
حالا، وقتی ما انتظار چیزی رو نداریم و باهاش روبرو میشیم، احساسی که در ما بوجود میاد شگفتیه. شگفتی یا سوپرایز که تلفظ فرانسویش میشه سورپریز رو ما در زندگی روزمره بارها و بارها تجربه می کنیم اما شاید بهش اهمیت ندیم و شاید با احساسات دیگه اشتباهش بگیریم. شگفتی در بازپردازی سیستم عصبی ما نقش مهمی داره. دانیل گولمن در کتاب هوش احساسی به اهمیت احساس شگفتی اشاره می کنه و میگه که به دنبال هر احساس شگفتی، ساز و کاری در مغز انجام میشه و بر اساس نوع خاطره ای که اون شگفتی برای ما می سازه، مغز قادر به پیش بینی اتفاقات بعدی میشه و در نتیجه هر شگفتی میتونه باعث رشد مغزی ما یا بهتر بگیم تغییر در نگرش ما نسبت به محیط میشه. برای همین هم هست که یک اتفاق عجیب که ما رو شگفت زده می کنه، اگر بار دوم برای ما بیافته به اندازه بار اول ما رو شگفت زده نمی کنه. یک تمرین جالب برای من اینه که هر بار احساس شگفتی می کنم به اتفاقاتی که قبل و بعد از شرایط شگفتی افتاده دقت می کنم و سعی می کنم به جزییات چیزی که باعث شگفتیم شده دقت کنم تا بر اساس اون بتونم در آینده انتظاراتم از شرایط رو واقع بینانه تر کنم.
حالا که شش احساس پایه رو شناختیم باید به شادی اشاره کنیم که خوب، همه ما میدونیم که احساس شادی بطور کلی احساس خوبیه و ما آدمها احساس شادی رو دوست داریم. اما باید تکلیف خودمون رو با یه چیز همینجا روشن کنیم و اون اینه که احساس شادی مثل سایر احساسات، موقتیه و نه میشه و نه باید به دنبال شادی دائم بود. این یعنی چی؟ یعنی ما باید تفاوت بین لذت و شادی رو بدونیم. حس لذت، زمانیه که ذهن به یک محرک شادی بخش پاسخ میده. مثلا وقتی یک شکلات خوشمزه یا بستنی یا خوراک خوبی رو امتحان می کنیم، لذتی به ما میده که بر اساس اون در اون لحظه احساس شادی می کنیم. اما اگر بر این اساس ما بیشتر و بیشتر شکلات یا بستنی بخوریم، اون احساس شادی در ما ادامه چیدا نمی کنه و ممکنه بعد از تموم شدن شکلات یا بستنی یا اون محرک لذت، به احساس گناه برسیم چون یادمون به قول و قراری که برای چاق نشدن با خودمون گذاشته بودیم می افتیم یا شاید دل درد بگیریم یا نگران مشکلات قند خون بشیم و می گیرید چی میگم؟ شناخت محرک لذت برای درک بهتر حس شادی خیلی خیلی مهمه. از قسمت یازدهم و دوازدهم یادتون هست وقتی اثرات الکل و مراحل مستی الکل رو تعریف می کردم درباره حس شادی چی گفتم؟ محرکهای لذت در زندگی روزمره همه ما وجود دارن و ما بسته به شرایط، به اونا پاسخهای مختلفی میدیم. اما به دنبال محرکهای لذت رفتن و اساس زندگی رو بر جستجوی شادی قرار دادن نتیجه خوبی نداره. این رو بعدها وقتی درباره نوع واکنش مغز و محرکهای شیمیایی شادی آور و بقیه فرآیندهای ذهنی در قسمتهای بعدی حرف زدیم، بیشتر و بهتر متوجه خواهیم شد.
باری، شادی یک احساس خوشایند و زودگذره که معمولا با یک محرک لذت بخش همراه میشه. احساس شادی اما در افراد مختلف بسته به شرایطی که توش هستن متفاوته و مدت زمانش هم کم و زیاد داره. مارک منسون در کتاب everything is fucked: a book about hope که به فارسی ترجمه شده همه چیز داغونه: کتابی درباره امید میگه که اگر احساس رضایت افراد از زندگی رو درجه بندی کنیم و مثلا از صفر تا 10 رده بندی کنیم طوری که صفر یعنی (موزیک قوزک پا) و 10 یعنی: (موزیک: من و این همه خوشبختی محاله) و از آدمهای مختلف در شرایط مختلف و روزهای مختلف زندگیشون بخوایم که در هر لحظه به خودشون از 0 تا 10 نمره بدن، میانگین نمره احساس رضایت از زندگی برای هر فرد حدود 7 میشه. یعنی بطور متوسط، ما آدمها در زندگیمون حدود 70 درصد احساس رضایت داریم. حالا اگر اتفاق فاجعه آمیزی بیافته و مثلا عزیزی رو از دست بدیم، شاخص رضایتون از زندگی که رابطه مستقیم با حس شادی داره میره به سمت 0 و از ون طرف وقتی اتفاق بسیار خوبی بیافته مثلا کنکور قبول بشیم، پول زیادی ناگهان گیرمون بیاد، پاسخ مثبت از عشقمون بگیریم یا مثلا صاحب فرزند بشیم، شاخص رضایتمون میره به سمت 10. ولی از اون طرف، یه کم که بگذره، دوباره رضایتمندیمون از زندگی برمیگرده همون جایی که بود یعنی حدود 7. حالا اگر من آدم منفی بافی باشم که در هر شرایطی روی نقاط منفی تمرکز دارم، اون عدد 7 برای من ممکنه 5 یا 4 باشه و اگر آدم بیخیالی باشم و غصه دنیا رو خیلی نخورم و سعی کنم در هر شرایطی حال کنم، اون عدد شاخص رضایت ممکنه برای من 8 یا 9 باشه. اما آیا این خوبه؟ یک کم بهش فکر کنید.
در مقابل شادی غم قرار می گیره که من فکر می کنم مهمترین احساس پایه در انسان باشه. البته که نه من و نه شما دلمون نمیخواد غمگین باشیم ولی در زندگی اتفاقاتی می افته که نمیشه بخاطرشون ناراحت و غمگین نبود. احساس غم درسته حالت بدیه ولی احساس بدی نیست. فقط اینکه غم هم مثل شادی گذراست و خیلی مهمه که درک کنیم احساس غم در واقع پاسخ ذهن ما به یک محرک بیرونی ناراحت کننده است و همین. حالا اگر بی دلیل غمگین هستیم یا اثرات غم در ما دائم شده و مثلا نمی تونیم به محرکهای لذت بخش پاسخ بدیم، این میشه افسردگی. افسردگی هم اینجوری نیست که همینجوری درست بشه. باید همونطوری که اگر پامون شکسته و نمیتونیم راه بریم به پزشک متخصص ارتوپدی مراجعه می کنیم، برای درمان افسردگی هم به روانپزشک متخصص افسردگی مراجعه کنیم. مهمترین چیزی که درباره غم باید بگم اما همینه که من و شما باید بتونیم وقتی غمگین هستیم، اون رو درک کنیم و همچنین محرکی که بواسطه اون غمگین هستیم رو شناسایی کنیم. یادمون هم باشه که اگر محرک حس غم در خود ما و مثلا بدلیل یک عادت بد یا مشکل شخصی باشه، هر چقدر سعی در انکار اون کنیم بیشتر در دامش گرفتار میشیم. اون یارو مسته توی شازده کوچولو رو یادتون هست؟ میگفت: (می می زنم تا فراموش کنم).
موزیک
حالا که هشت احساس پایه رو بهتر شناختیم، برای اینکه بهتر بتونیم به مسئله تقابل احساسات بپردازیم، بیایم و یک مسابقه بوکس تخیلی رو مجسم کنیم. یک طرف رینگ بوکس، یک مرد جوان خوش قیافه و ورزیده ولی کوچک اندام قرار داره که مشخصه بار اولشه در چنین مسابقه ای شرکت می کنه. طرف دیگه رینگ اما، یک مرد خیلی غول پیکر با صورتی پر از جای زخم و به شدت هراس آور وایساده که میدونیم صدها بار در مقابل طرفداراش روی رینگ رفته و رقبای بزرگی رو هم ضربه فنی کرده. آقا محسن طرفدار اون آقا غوله هست و همیشه مسابقاتش رو دنبال می کنه و روی برنده شدنش هم حاضره تمام داراییش رو شرط بندی کنه. از اون طرف آقا حمید طرفدار اون بوکسور تازه کاره و خیلی هم از بوکس سر در نمیاره ولی یک مقدار خیلی ناچیزی هم روی برنده شدنش شرط بندی کرده و از اونجا که بنگاه شرط بندی احتمال بسیار ضعیفی برای برد اون در نظر گرفته، اگر برنده بشه قراره 100 برابر مقداری که شرط بندی کرده گیر حمید آقا بیاد. قبل از شروع مسابقه، دوربین تلویزیون میاد جلوی اقا محسن و حمید آقا که اتفاقا رفیق هم هستن و اول با آقا محسن و بعد با آقا حمید مصاحبه می کنه. بشنویم:
مجری: سلام. لطفا بفرمایید که طرفدار کدوم بوکسور هستید و بگید که چه حسی دارید.
محسن: سلام من محسن هستم. نتیجه این مسابقه که خوب معلومه و قهرمان افسانه ای ما در همون راند اول این حریف ناچیز رو ضربه فنی می کنه.
مجری: پس شما پیشاپیش از برد قهرمانتون شاد هستید. شما قربان، شما چی؟
حمید: سلام. من راستش بار اولیه که دارم مسابقه بوکس رو از نزدیک می بینم و فکر می کنم شانس بوکسور مورد علاقه من در مقابل این حریف باسابقه که بارها و بارها قهرمان شده خیلی ناچیزه. واقعیتش من هم دقیقا به همین خاطر که ایشون تا حالا شکست نخورده یه جورایی ازش بدم میاد و خیلی حال می کنم که یه بار هم شده شکست بخوره و به همین دلیل هم روی رقیبش شرط بستم و اون رو تشویق می کنم.
خوب، الان میتونید بگید آقا محسن چه احساس پایه ای داره؟ اگر ممکنه پادکست رو نگه دارید و از بین این 8 حس یعنی شادی، غم، خشم، ترس، اعتماد، انزجار، انتظار و شگفتی یکی رو برای آقا محسن بر اساس آنچه شنیدیم بگید. بله درسته حس اعتماد. چون همونطور که شنیدیم و از حال و هوای مثال معلومه، ایشون مطمئنه که بوکسور مورد علاقش برنده میدان میشه. بر همین اساس میتونیم حس انزجار رو هم از صحبتهای آقا حمید در بیاریم دیگه، نه؟ حالا بیایم و یه کم بریم جلوتر و در حین مسابقه احساسات این دو نفر رو بررسی کنیم. فرض کنید که اون قهرمان بوکس، یه نقطه ضعف داره و مثلا بینایی چشم چپش محدود شده و هیچ کس از این موضوع خبر نداشته جز همین رقیبش که الان توی رینگ باهاش داره مبارزه می کنه. اوایل مسابقه اوضاع داره عادی جلو میره ولی یک مرتبه قهرمان افسانه ای یک ضربه هوک چپ خیلی سریع رو که حریفش وارد کرده درست نمی بینه و بممممم.... بعد از این ضربه، قهرمان احساس شگفتی می کنه که چطور اجازه داد چنین ضربه ای بهش اثر کنه و در همون لحظه، دومین ضربه کاری باز هم از سمت چپ و این بار از زیر به فکش وارد میشه و تمام. قهرمان افسانه ای در همون راند اول ضربه فنی میشه. اگر شما جای آقا محسن بودید و شاهد چنین صحنه ای، چه احساسی داشتید؟ از یک طرف شگفت زده هستید که چطور چنین چیزی امکان داشت و از طرف دیگه ترسیدید چون کلی از سرمایه تون رو که شرط بسته بودید عملا به پشم رقیق تبدیل شده و به فنا رفتگی عظیمی در انتظارتونه. این احساس، این ترس آمیخته با شگفتی رو میدونید چی میگن بهش؟ بهت. آقا محسن در اون لحظه دچار بهته. حالا در این شرایط چه واکنشهایی درون بدنش در حال انجامه بماند و اینکه اگر آقا محسن سابقه بیماری قلبی داره باید سریعا بهش قرص زیر زبونی داد هم به کنار، از اون طرف آقا حمید رو داریم که اون هم شگفت زده شده ولی شگفتیش با شادی همراهه. این احساس شگفتی آمیخته با شادی رو اگه گفتید چی میگیم بهش؟ بله درسته لذت. احساس لذت مال وقتیه که انتظار اتفاق خوبی نداشتیم ولی اتفاق می افته. آقا حمید داره از اون لحظه لذت می بره. حالا یه چیز جالب. این آقا حمید و آقا محسن یه دوستی دارن به اسم مجتبی. مجتبی اصلا از بوکس خوشش که نمیاد هیچی، بدش هم میاد و از اون طرف هم همیشه به آقا محسن می گفته که اینقدر خودت رو درگیر این بازی و شرط بندی و اینا نکن. حالا فردای اون جریان وقتی می شنوه که چی شده، به نظرتون چه حسی داره؟ اون حسی که آدم داره وقتی دلش خنک میشه اسمش چیه؟ احساس شادی ای که از ناراحتی کس دیگه ای می بریم اسمش چیه؟ آلمانیها خیلی زبون جالبی دارن. توی زبون آلمانی یه کلمه ای هست به اسم شودنفرویده که حالتیه که ما از ناراحتی یا بدبختی کس دیگه ای احساس خشنودی می کنیم. به فارسی چی میتونیم بهش بگبم؟ جیگرحال اومدگی؟ دل خنک شدگی؟ جالبه که بگم توی زبونهای دیگه مثل فرانسوی و انگلیسی معادل چنین کلمه ای وجود نداره و این کلمه از آلمانی به زبونهای دیگه وام داده میشه. انصافا کلمه باحالیم هستا مثلا وقتی یکی که خیلی بچه پررو بازی در میاره مثلا گنده لاته و داره از یکی زورگیری میکنه رو پلیس میگیره و مثل چهارپا کتکش میزنه، به آدم احساس شودنفرویده دست میده.
دور نشیم از بحث. حالا اگر از اون احساس بهت آقا محسن، ترس رو بگیریم و به جاش غم رو جایگزین کنیم، یعنی مثلا پول زیادی شرط بندی نکرده بوده یا مثلا واقعا دلش میخواسته قهرمان مورد علاقش برنده بشه چون دوستش داره، این احساس، این غم آمیخته با شگفتی اسمش میشه مذمت. همون که شنیدیم هممون که یارو تعریف می کنه که چی فکر می کردیم و چی شد، اون میشه مذمت. بسیار خوب، بیایم با این مسابقه بوکس خداحافظی کنیم و بریم سراغ بقیه احساسات پایه و ترکیبی.
موزیک
یادتون هست قسمت دوازدهم وقتی داشتم حالتهای مستی الکل رو می گفتم به حالت نشاط اشاره کردم که سطح دوم از مستیه؟ حالت نشاط، وقتیه که شادی، اعتماد و انتظار رو با هم داشته باشیم. در حالت نشاط، بسیاری از مشکلات ساده جلوه می کنند و افکار ناراحت کننده به ناحیه پایین شکم حواله داده میشن و فرد از هر اتفاقی انتظار خوب داره و همه جوره داره با اون حالت گذرای لحظه ای حال می کنه. اما چه سود که شب شراب نیرزد به بامداد خمار و همون فرد، صبح که بیدار میشه و می بینه که شب گذشته در حین مستی چه کارها که نکرده و چه آتیشها که نبارونده، حس انزجار آمیخته با غم درش پدیدار میشه که اسمش میشه پشیمانی. احساس پشیمانی ممکنه خیلی شدید باشه و بستگی به آن اعمالی داره که کسی انجامشون داده و حالا اگر اون فرد مسئولیت همه مشکلاتش رو بخواد به گردن اون بطری لعنتی بندازه، نسبت به اون بطری احساس خشم توام با انزجار داره که اسمش میشه تنفر. تنفر رو ما گاها به اشتباه به جای انزجار بکار می بریم که خوب نادرسته. وقتی از کسی یا چیزی انزجار داریم، حالتمون فعالانه نیست و مثلا بهش فحش نمیدیم یا آسیب نمیزنیم ولی وقتی مثلا از اون بطری تنفر داره اون فرد، ممکنه ورش داره و بکوبدش به دیوار و حالا بیا و درستش کن. حالا همین آدم که زده بطری رو هم شکسته، وقتی همسرش میاد و سرش داد میزنه که چته چرا دیوونه بازی در میاری و اصلا مرده شور خودت و عرق خوریت و اعصابت و همه جد و آبادتو ببرن، درش احساس خشم و انتظار همزمان بوجود میاد که اسمش میشه پرخاشگری. حالا چرا انتظار آمیخته با خشم میشه پرخاشگری؟ یادتون هست گفتیم انتظار نقطه مقابل شگفتیه؟ اون فرد وقتی شیشه رو میشکنه انتظار این رو داره که همسرش دچار احساس توام خشم و انزجار یعنی همون تنفر بشه و برای همین هم بهش پرخاشگری می کنه.
باری، حالا یک کم از این احساساتا دوگانه و چندگانه نامطلوب بیام بیرون و حالتی رو تجسم کنیم که شادی توام با انتظار رو تجربه کنیم. مثلا وقتی همه تلاشت رو کردی و برای امتحانی آماده شده و واقعا هم نمره خوبی در انتظارته. اون حالت، اون حس دوگانه انتظار و شادی اسمش میشه خوش بینی. خوش بینی رو البته بسیاری مواقع در جای اشتباه بکار می بریم. مثلا اگر شما تلاشی نکردی و درس نخوندی و امتحان دادی و انتظار نمره خوب داری اون دیگه اسمش خوش بینی نیست اون اسمش خودبه خوش بینی زدگیه که عامیانش میشه حماقت یا چیز اه خل بودن. اما حسی که برای همه شما آرزو دارم میدونید چیه؟ ترکیبی از شادی و اعتماد که میشه عشق. عشق الزاما نسبت به فرد دیگری نیست و میتونه نسبت به خود فرد هم باشه. وقتی شما به خودت اعتماد داری و آنچه هستی و کارهایی که انجام میدی باعث شادیت میشه، شما عاشق خودت هستی که بهترین نوع از احساسه. احساس عشق درونی، وقتی که آدم از درون با خودش به صلح رسیده و حالا آمادست که با دیگران هم به صلح برسه. اما عشق رو خیلی از ماها اشتباه می گیریم و مثلا در رابطه عاشقانه حس تسلیم رو از پارتنرمون میخوایم که ترکیبی از اعتماد و ترسه. اگر در رابطه عاشقانه شادی جای خودش رو به ترس بده ولی اعتماد ثابت بمونه، عشق تبدیل به تسلیم میشه و شوربختانه، نقطه مقابل تسلیم در چرخ احساسات، میشه تنفر. روابطی که یک سرشون به تسلیم رسیده معمولا سر دیگشون به تنفر رسیده و دیگه فاتحه اون رابطه خوندست. امیدوارم هیچ کدوم از ما درگیر چنین رابطه ای نباشیم چون فارق از اینکه فرد کدوم طرف رابطه باشه، تسلیم یا تنفر، شکست خورده و باید به سرعت از اون رابطه خارج بشه. بگذریم. قرار نیست اینجا بیشتر از این روی نکات ریز تمرکز کنیم. باری حالا که برخی از احساسات دوگانه رو شناختیم، برگردیم به اون هشت احساس پایه. درباره غم چی میدونیم؟ مراحل غم و شدت احساس غصه ای که داریم چطوریه؟ باید بگم شدت و حالت غم بستگی به محرک اون داره. مثلا اگر من عزیزی رو از دست داده باشم، روزهای اول درگیر حس عزا هستم که سطحی ترین و گذرا ترین حالت غمه.
Comments (0)
To leave or reply to comments, please download free Podbean or
No Comments
To leave or reply to comments,
please download free Podbean App.